*~*~*~*~*~*~*~*
آنچه نصیب است، نه کم میدهند
گر نستانی،به ستم،میدهند
زنی به نزد داوود پیامبر آمد و از خداوند شکایت کرد که :این چه خداییست که مرا اینچنین رنج می دهد ؟
پرسیدند چه شده ؟ گفت مرا فرزندان یتیمی است که چند روز است بی غذا مانده اند چند روز پیش مقداری پارچه قرمزی داشتم خواستم آن را به بازار ببرم و بفروشم و غذایی برای فرزندانم بیاورم ؛در بین راه بادی شدید آمد ُچنان که به زمین افتادم و باد پارچه را از دست من به اسمان برد ..اینک مضطر شده ام
در همین حال چند مرد وارد شدند و عرض کردند که ما مقداری مال برای فقرا نذر کرده اییم و اینک آورده اییم .آن پیامبر شرح حال آن پولها را پرسید گفتند:چند روز پیش در کشتی که ما بودیم رخنه ای پدید امد و ما هیچ وسیله ای نداشتیم ناگهان پرنده ای در آسمان پیدا شد و پارچه قرمزی را به کشتی انداخت ما با آن پارچه رخنه را بستیم و در حین حادثه نذر کردیم که هر کدام صد دینار به فقرا بپرازیم
حضرت داوود فرمود : ای زن خداوند دردریابرای تو تجارت می کند و تو او را بی عدالت
میدانی؟
ُاو بیش از هر کسی به فکر توست این پولها را بردار و برو
****►◄►◄****
-----------------**--
روزي حضرت داوود از يك آبادي ميگذشت. پيرزني را ديد بر سر قبري زجه زنان. نالان و گريان. پرسيد: مادر چرا گريه مي كني؟
پيرزن گفت: فرزندم در اين سن كم از دنيا رفت. داوود گفت: مگر چند سال عمر كرد؟
پيرزن جواب داد: 350 سال
داوود گفت: مادر ناراحت نباش
پيرزن گفت: چرا؟
پيامبر فرمود: بعد از ما گروهي بدنيا مي آيند كه بيش از صد سال عمر نميكنند
پيرزن حالش دگرگون شد و از داوود پرسيد: آنها براي خودشان خانه هم ميسازند، آيا وقت خانه درست كردن دارند؟
حضرت داوود فرمود: بله آنها در اين فرصت كم با هم در خانه سازي رقابت ميكنند
پيرزن تعجب كرد و گفت: اگر جاي آنها بودم تمام صد سال را به خوشی و خوشحال کردن دیگران ميپرداختم
-----------------**--
برچرخ فلک مناز که کمر شکن است
بررنگ لباس مناز ک آخر کفن است
مغرور مشو که زندگی چند روز است
در زیرزمین شاه و گدا یک رقم است
زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت : اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل ؟
داوود (ع) فرمود : خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند
سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى ؟
زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم ریسندگى مى کنم ، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم
ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم
هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانه داوود (ع) را زدند
حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند
و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید
حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟
عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى
حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس هزار دینار را به آن زن داد و فرمود
این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
دو راهب از میان جنگل می گذشتند که چشمشان به زنی زیبا افتاد که کنار رودخانه ایستاده بود و نمی توانست از آن عبور کند
راهب جوان تر به خاطر آن که سوگند عفت خورده بودند
بدون هیچ کمکی از رودخانه عبور کرد
اما راهب پیر تر آن زن را بغل گرفت و از رودخانه عبور داد. زن از او تشکر کرد و دو راهب به راه خود ادامه دادند
راهب جوان در سکوت، مرتب این واقعه را برای خود مرور می کرد
«چگونه او این کار را انجام داد؟»
این را راهب جوان با عصبانیت به خود می گفت
«آیا سوگند را فراموش کرده است؟»
راهب جوان هر چه بیشتر فکر می کرد بیشتر عصبانی می شد و در ذهن خود با این موضوع می جنگید
«اگر من چنین کاری را انجام داده بودم حتما توبیخ می شدم ، این برای من غیر قابل هضم است »
او به راهب پیر نگاه کرد تا ببیند آبا او از کار خود شرمنده است یا خیر، ولی می دید که راهب پیر خیلی راحت و خونسرد به راه خود ادامه می دهد
نهایتا راهب جوان نتوانست بیش از این طاقت بیاورد و از راهب پیر پرسید
«چگونه جرأت کردی به آن زن نگاه کنی و او را در آغوش بگیری و حمل کنی؟ مگر سوگند را فراموش کرده ای؟»
راهب پیر با تعجب به او نگاهی کرد و سپس با مهربانی به او گفت
« من همان موقع که او را بر زمین گذاشتم دیگر حمل نکردم ولی تو هنوز داری او را حمل می کنی »
حضرت لقمان ،معاصر حضرت داوود بود ابتدا در سلک ممالیک یکی از بنی اسرائیل بود .روزی مالک او آن جناب را ب ذبح گوسفندی امر فرمود و گفت : بهترین اعضایش را برایم بیاور .
لقمان ،گوسفندی کشته و دل و زبانش را نزد خواجه خود آورد .
پس از چند روز خواجه اش گفت : گوسفندی ذبح کن و بدترین اعضایش را بیاور ، لقمان باز دل و زبانش را آورد
خواجه گفت : ب حسب ظاهر ،این دو نقیض یکدیگرند !
لقمان فرمود : اگر دل و زبان ،با یکدیگر موافقت کنند ،بهترین عضو هستند ،و اگر مخالفت کنند ،بدترین اجزایند
مولایش را این سخن پسندیده افتاد و او را از بندگی آزاد کرد .